معنی سفاک و سنگدل
حل جدول
لغت نامه دهخدا
سفاک. [س َ ف ْ فا] (ع ص) خون ریزنده. (مهذب الاسماء) (دهار). بسیار خونریز. (آنندراج) (منتهی الارب): و این سعدالدین فضلی و خطی داشت اما مردی پراکنده افاک و سفاک بود. (المضاف الی بدیعالزمان ص 10). || بلیغ توانا بر سخن. (منتهی الارب).
سنگدل
سنگدل. [س َ دِ] (ص مرکب) کنایه از سخت دل و بی رحم. (برهان). بی رحم. جفاکار. (آنندراج). سخت دل. بی مروت. (ناظم الاطباء). قاسی. قسی. دل سخت. دل سنگ:
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته ز دست چاره.
منجیک.
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند.
منجیک.
ز کار نبشته بشد تنگدل
که آن مرد بی دانش و سنگدل.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2165).
ز هر کس بپرسید و شد تنگدل
ندانست کردار آن سنگدل.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2165).
سیاه اندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 2264).
با تو خوکردم و خود باز همی باید کرد
از تو ای تندخوی سنگدل تنگ دهان.
فرخی.
رفت رزبان سنگدل که دهد
مادران را ز بچگان هجران.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 313).
بر من ای سنگدل و روت مکن
ناز بر من تو به ابروت مکن.
بارانی.
وآنگهم سنگدل نگهبانی
که چو او در کلیسیاباشد.
مسعودسعد (دیوان ص 108).
ما از شمار آدمیانیم و سنگدل
از معصیت توانگرو از طاعتیم دنگ.
سوزنی.
چو گرفته شود آن کشور سنگین ده و شهر
سنگدل باش و درِ رحم بیندای به قیر.
سوزنی.
با سنگدلان بسیم و زر شاید زیست
بی سنگی ما ز بی زر و سیمی ماست.
امیرمحمود قمی.
در اندیشه ام تا کدامم کریم
از آن سنگدل دست گیرد بسیم.
سعدی.
بر خود چو شمع خنده زنان گریه میکنم
تا با تو سنگدل چه کند سوز و ساز من.
حافظ.
چند بناز پرورم مهر بتان سنگدل
یاد پدر نمی کنند این پسران ناخلف.
حافظ.
کلمات بیگانه به فارسی
خونریز
فرهنگ فارسی آزاد
سَفّاک، ریزنده- خونریز- آدم کش و بی محابا در قتل
فرهنگ معین
(سَ فّ) [ع.] (ص.) خونریز.
فرهنگ عمید
خونریز، بیرحم،
[قدیمی] بسیارریزنده،
فرهنگ واژههای فارسی سره
خونریز
فارسی به عربی
متعطش للدماء
معادل ابجد
331